سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دشمن ترینِ سخنان نزد خداوند ـ عزّوجلّ ـ، آن است که چون کسی به دیگری بگوید : «از خدا بترس»، آن شخص پاسخ دهد : «تو خودت را بپای» [و پندش را گوشنکند] . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

یاد باد آن روزگاران یاد باد

جستجو در وبلاگ:
Powerd by: Parsiblog ® team.
اهالی ولنجک شما چه کردید که شهدا از شما روی گردانیدند!!!(یکشنبه 86 مرداد 14 ساعت 3:55 عصر )

هوالمحبوب

وبلاگ اصلی (حاج رضا) یاد باد آن روزگاران یاد باد

با سلام


مطالب فوق از وبلاگهای ارزشی گرفته شده ، قصه شهدای غار اصحاب کهف قصه همیشه تاریخ است قصه مردان و نامردان ، همیشه هم خواهد بود نامردها همه جا هستند .....
کهف الشهداء  

این بحث نمادها مثل اینکه تمومی نداره! چند سال پیش که بچه های تفحص شهدا خدمت مقام معظم رهبری مشرّف شده بودند ایشان ضمن تجلیل از کار پر ارزش جستجوی مفقودان این جمله را فرموده بودند: «این عملیات تفحص شهدا یک معنای نمادین دارد‍، یک معنای رمزی دارد؛ معنایش این است که علی رغم آن کسانی که می خواهند مسأله شهادت را، مسأله شهید را، مسأله فداکاری را زیر غبارها و خاک و خل ها پنهان کنند، شما نمی گذارید این کار انجام شود.»
یکی دیگر از آن کارهای سمبلیک و نمادین که در راستای تفحص شهدا انجام می شود، تدفین پیکر مطهر شهدای گمنام در نقاط ویژه شهرهاست؛ شهدایی که با وجود اطمینان از شهید بودنشان به دلیل فقدان مدارک و نشانه های شناسایی گمنام باقی مانده اند؛ گرچه شهدای گمنام خود از نام آور ترین اولیاء خدا در ملکوت اعلای عالم هستند.
نزدیک 40 روز پیش 5 شهید گمنام در منطقه ولنجک تهران به خاک سپرده شدند. حکایت این مراسم جالب و شنیدنی است. ابتدا با بررسی هایی که انجام می شود، نقطه ای در میان منطقه مسکونی در نظر گرفته شده بود و هماهنگی های لازم نیز صورت گرفت؛ اما بعد از اعتراض و اعلام مخالفت عده ای از ساکنان و اهالی محل، مسولان برگزاری مراسم در تعیین مکان تدفین شهدا دچار تردیدهایی می شوند و از قرآن کریم چاره جویی می کنند. استخاره ای گرفته می شود و این آیه آنان را راهنمایی می کند:

و إذ اعتزلتموهم و ما یعبدون إلا الله فاوا إلی الکهف ینشر لکم ربّکم من رحمته و یهیّیء لکم من أمرکم مرفقاً

آیه، داستان اصحاب کهف را بازگو می کند آن هنگام که آن جوانمردان از مردم شهر و خدایان باطل آنها کناره گیری کرده و به غار پناه آوردند تا از رحمت واسعه خدای تعالی بهره مند شوند و گشایشی در کارشان حاصل شود...
ولنجک یکی از مناطق شمالی شهر تهران است و به کوه های شمال تهران متصل می شود؛ استخاره صریح و روشن تکلیف را روشن کرده بود؛ بچه های بسیجی به جستجوی غار در نزدیکی محل از پیش تعیین شده پرداختند و در نهایت تعجب در دل کوه و در ارتفاعی مشرف به منطقه قبل یک غار پیدا می کنند؛ گویی آنجا از مدت ها پیش برای میزبانی شهیدان گمنام آماده شده بود... مراسم تشییع و تدفین شهدا در غار با حضور مردم مؤمن منطقه و حتی آن دسته از ساکنان که ابتدا با این طرح مخالفت می کردند برگزار شد و شهدا در غار آرام گرفتند و غار، کهف الشهداء نام گرفت.
جزئیات شنیدنی و جذاب این واقعه بیش از آن است که در یک نوشته کوتاه پرداخته شود؛ اما حضور سرزده و بی سر و صدای مقام معظم رهبری بر مزار این شهیدان گمنام در سحرگاه روز جمعه 29 تیرماه که نماز شب و نماز صبح را در کهف الشهداء به جای آوردند ابعاد ویژه ای به این موضوع داد. حضور نمادین ایشان در کهف الشهداء حاوی پیام های رمزی زیادی برای ما است.



حضور رهبر معظم انقلاب در کهف الشهداء



کهف الشهداء در دسترس من و شماست... مکانی خلوت و معنوی و به دور از هیاهوی بی ثمر شهر که ما را به عبادت و کسب فیض و نور می خواند... هنوز هم در نزدیکی این شهر گناه آلود غاری برای تفکر و عبادت و زیارت پنج تن از بهترین بندگان خدا یافت می شود!... پس بسم الله...



و  در ولنجک چه گذشت از زبان یکی از اهالی (از قافله مردان) ولنجک



در ولنجک چه گذشت ؟  
تا مدتها وقتی محوطه کنار مسجد النبی (ص) را ببینم  دیگر دلم نمی خواهد در آنجا نماز بخوانم ! محوطه ای عالی از لحاظ فرهنگی و مذهبی و جمعیتی برای پذیرایی از مسافران 8 سال دفاع مقدس ؛ اما خوب هیئت امنا و امام جماعت آن مسجد به غایت زیبا و مجلل نپسندیدند که خاک مسجد به پیکر شهدا مزین شود یا برعکس !!!!!
خب شاید حق هم داشتند ؛ اجازه این کار شاید وجهه آنان را در گرو ههای دوم خردادیشان خدشه دار می کرد؛ همان گروه هایی که معتقدند جنگ تمام شد پس همه  آثارش هم باید تمام شود و نه تنها با شهادت و زنده نگهداشتن یاد شهدا مخالفند که معتقدند تکبیر گفتن در پس نماز ها هم کاری بیهوده است !!!!!
خرداد ماه بود و گرماگرم امتحانات ،  سالها بود که خانواده محمدی و خواهر شهیدی که برادرش مفقود است منتظر بود و ما نسل سومی ها هم بی قرار از اینکه قرار است آنهایی که فقط خاطراتشان را خواندیم و بزرگ مردی هاشان را شنیدیم به محله مان بیایند ، ما چند نفر یا به قول روزنامه اعتماد 19 نفر!!!
همه دغدغه داشتند که مناسبترین مکان برای اسکان میهمانان که نه میزبانان واقعی در نظر گرفته شود ، مکانی که بشود بعد ها در زیر سایه شهدا نفسی کشید ، حرفی زد و دلی خالی کرد...
در آخر، محوطه کنار ساختمان مهندسی بالای بلوار دانشجو از بین باقی زمین ها سری بلند کرد تا این امانت را به دوش بکشد ، شاید لیاقتش را هم داشت ؛ نمایی عالی بر تمام شهر آهنین تهران !
البته نه آن مکانی که در عکس روزنامه اعتماد از جوی آب کنارش گرفته شده است!!!
این زمین به خاطر خوش منظر بودنش همیشه شلوغ بود و با توجه به حال و هوای شبهای ولنجک خدا می داند در آن چه خبر بوده است ...
تصمیم بر این شد برای آماده سازی دلهایمان و زمین ، از 20 روز قبل از تدفین در محل دفن شهدا زیارت عاشورا بخوانیم و چنین هم کردیم ..
هر شب وعده ما ساعت 9.30 بود روزهای اول ده نفری می شدیم اما هر چه پیش تر می رفتیم و به روز موعود نزدیک تر می شدیم جمعیت بیشتر می شد...
اما انگار فقط ما نبودیم که زمزمه آمدن مسافران ملکوتی بی قرارمان کرده بود ؛ کم کم سر و کله عده ای از ساکنان مجتمع های مسکونی مشرف ! بر محل تدفین پیدا شد .
روز اول با دادو فریاد شروع شد که :( پاشید برید خونه هاتون .... ما نمی خوایم اینجا قبرستون بشه .... ما نمی خوایم هر صبح که چشمامون رو باز می کنیم چشممون به 5 تا قبر بیفته .... ما می ترسیم .... بچه هامون افسردگی می گیرن..و و و و )
آنها می گفتند و حتی حرمت زیارت عاشورا را هم نگه نمی داشتند در همان حین زیارت فریاد هایشان را می زدند...
روز اول بعد از زیارت یکی از بچه های با صفای محل که روحانی هم بود شد گوشت قربونی! به خاطر لباسش همه اعتراضات را به او می کردند اما با اینکه او هم مانند باقی یک مستمع بود حرفهایشان را شنید و پاسخهایشان را داد....
اما امان از قدر نشناسی... انگار متوجه نبودند یا یادشان نبود که این 5 تن هم از بچه های همین مملکت بوده اند شاید برادر خانم محمدی بود ، شاید حمید باکری بود ، شاید برادر من بود...
یادشان نمانده بود که قرآن ، کلام خدا سندی برای اثبات این بود که شهدا نمرده اند پس محل دفنشان قبرستان نمی شود!!!
یا شاید هم قرآن نمی خواندند....
از روز دوم به بعد جمعیت عاشورایی ها بیشتر می شد هر نفر یک نفر را همراه می آورد تا شاید جمعیت زیاد مخالفین را از میدان به در کند اما انگار آنها هم روش خویش را عوض کرده بودند...
دستور رسیده بود (از سردار باقر زاده) جواب ندهید و فقط سکوت کنید .
نمی دانم گوش کردن به  این دستور درست بود یا اشتباه ..
چرا که اگر این مانع عظیم روبرویمان نبود همان شب سوم که آن زن کذایی(در فیلمی که لینکش برایتان خواهم گذاشت) با زدن بر سرو صورت خود در روبروی جمعیت و قسم دادن به اینکه خاک میت بر سر فرزندانم نپاشید!!! با ساکت کردنش قدرتشان را کم می کردیم اما هراس از اینکه در گیری ها منجر شود به نیامدن کبوتر ها صدا ها را در گلو و مشتها را در مشت خفه می کرد...
روز چهارم به بعد تهمتها شروع شد، اینکه پول می گیریم تا آسایش مردم را به هم بریزیم یا عقده ای هستیم و برای خود نمایی در آنجا زیارت عاشورا می خوانیم و ...
در گیریها کمکم شکل عملی پیدا کرد ، وقتی که زمین برای آماده سازی صاف می شد همان زن کذایی در جلوی چرخهای بلدزر دراز کشید که من نمی گذارم!!!
و زدن کانال ها به شهرداری و غیره هم شروع شد تا از طریق رودر رو کردن نهاد ها جلوی کار گرفته شود ...
زمزمه اینکه شهرداری هم موافقت کرده که زمین را به تره بار اختصاص بدهد آتشمان زد..
یادش به خیر .. شبها چند نفر از بچه ها همان جا در زمین می ماندند تا نیمه شب کانکس های تره باری که یک شبه در بالای پارک جای گرفته بودند به آنجا منتقل نشود ...  یادم می آید برای همین تره باری که الان در ولنجک داریم چقدر بالا و پایین رفتیم و با ز هم مخالفت اهالی کار را تا پارسال عقب انداخت اما حالا که بحث و همت سر نیامدن شهداست یک شبه کانکسهای تره بار آماده است !!!!!
خدا خیر دهد صاحب آن بلدزری را که مهدی نیمه شب برای صاف کردن محل آورد و او هم هیچ پولی نگرفت و اید گفت سهم من برای شهدا...
24 خرداد بود که بی خبر از همه جا وقتی در وعده گاه حاضر شدم با کمال تعجب خیل مخالفان رادیدم که آرام بودند و خوشحال! یکی شیرینی پخش می کرد و یکی از آنها روی همان زمین نماز شکر می خواند ...
دستم آمد که چه خبر شده ؛ تمام بدنم یخ کرد فقط آرام پرسیدم  شهدا رو نمیارن ؟؟؟
گفتند چرا ولی قرار بر این شده در جایی در کوه دفن کنند...
جایی در کوه ؟ کجا ؟
بالای خ البرز .... دیگر نه هیچ می شنیدم نه هیچ می دیدم؛ خدای من !
تمام پیمان شکنی ها ی تاریخ و سکوت مردم دور سرم می چرخید... آیا ما هم جزو کوفیانی شدیم که با حب حسین ساکت ماندند تا در کربلا شهید شود؟؟؟
نباید این چنین می شد..
صدای اعتراضمان بر آقای هاشم رابط ما و سردار بلند بود و او هم فقط ما را به اطاعت از دستور سردار باقر زاده (سکوت) سفارش می کرد و مرتب می گفت رازی در این کار (جابجایی ) است که روشن خواهد شد...
شنبه 26 خرداد خبر رسید جلسه ای مهم با سردار باقر زاده برای مشکلات ؛ همه (اعم از مخالف و موافق) در حسینیه ثاراله (خ البرز) جمع شدیم؛ سردار راجع به تفحصات متعددشان و به تناسب تاویلات قرآنی و خاطراتشان سخنرانی کردند و فرمودند : " همه جا مخالفتهایی بوده اما نه مردمی بلکه دولتی ؛ و این بار هم به خاطر گره افتادن در اعتراضات تفالی به قرآن زده بودند که چه کنند و این آیه آمده بود که :
{وَإِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَمَا یَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ فَأْوُوا إِلَى الْکَهْفِ یَنشُرْ لَکُمْ رَبُّکُم مِّن رَّحمته ویُهَیِّئْ لَکُم مِّنْ أَمْرِکُم مِّرْفَقاً }الکهف16
{و هنگامی که از مشرکین و آنچه غیر از خدا می پرستیدند روی گرداندند رو به جانب کهف کردند.......)
و جناب سردار به آقای هاشم فرموده بودند آیا در آن حوالی غار وجود دارد؟؟
و بعد از جستجوی ایشان غاری دست ساز که در سالهای پیش توسط سازمان زلزله شناسی برای کارهای علمی حفر شده و بعد رها شده است پیدا شد ...
و به قول سردار ؛ اهالی ولنجک چه کردید که شهدا با شما قهر کردند؟؟؟
سردار آن جلسه را اتمام حجت قرار دادند تا با مخالفین به توافق برسیم. برای تلاش نهایی؛  دیگر کسی صدایش را در گلو خفه نکرد ؛ اما انگار این بار مسولین بودند که می خواستند شهدا را به غار بفرستند...
صدای ما را نمی شنیدند اما صدای مخالفان را چرا...
زیر لب می گفتم شهدا نیایند بهتر است تا در غار بمانند ! اما دلم راضی نمی شد ، مدتها لحظه شماری کرده بودیم ؛ نمی دانم شهدا یا هر کس تصمیم گیرنده بود انگار کمر همت را برای رفتن به کهف بسته بودند ...
و ما ماندیم و خنده های مخالفان یا به قول قرآن مشرکین...
صورتهای خندان آنها را که می دیدم بی اختیار این شعر از ذهنم می گذشت :
خنده های دشمن...... نبودی ببینی یا حسین
تصور کردن هلهله کوفیان بعد از اینکه گمان می کردند پیروز میدانند در آنجا راحت بود!!
تلخ بود
تلخ بود
تلخ بود
و این ماجرا آن شد که شهدا به کهف بروند و ما برای اثبات وفاداریمان هنوز هم هر شب ساعت 9.30 (حداقل تا چهلم) در کنار کهف زیارت عاشورا بخوانیم...
به نظر شما آیا ما کوتاهی کردیم ؟؟؟؟
بر شما باد قضاوت بر حق؛ یا علی (ع)


» حاج حسینی
»» نظرات دیگران ( نظر)

سهمیه بنزین خودروهای شخصی را افزایش دهید(پنج شنبه 86 مرداد 11 ساعت 10:12 صبح )
سهمیه بنزین خودروهای شخصی را افزایش دهید

هوالمحبوب

با سلام

طرح فروش آزاد بنزین  با قیمت بالا  توسط مجلس موجب تورم و  خیانت به اعتماد مردم به مجلس است

در خصوص بنزین به نظرم دولت و مجلس بجای اینکه در فکر فروش آزاد بنزین باشند که بشدت تورم زاست بهتر است به فکر افزایش سهمیه بنزین خودروهای مردم باشند .

خبرهای مختلفی در خصوص فروش آزاد بنزین شنیده می شود خوب این خیلی بده چرا باید چنین باشد ؟

مردم و مسئولین دلسوز مردم باید به شدت با فضاسازی رسانه ای مجلسیان برای فروش آزاد بنزین مقابله کنند مسلما این طرح مجلس در راستای ضربه زدن به محبوبیت دولت از راه ناجوانمردانه رودرو قرار دادن مردم با تورم لجام گسیخته ای هست که بعد از فروش آزاد بنزین پیش می آید .

سهمیه ۱۰۰ لیتر بنزین برای خودروهای شخصی بسیار کم است و همین موجب نارضایتی مردم گردیده و باعث شده بسیاری از مردم در بدر بدنبال افراد یا جایگاهایی باشند که بنزین آزاد قاچاقی می فروشند .

نقل ازوبلاگ آقای واعظی لقب

حکایت سفر ما به شمال

هفته قبل با وانت گاز سوز برادر زاده ام رفته بودیم شمال تا بالای ارتفاعات امامزاده هاشم آمل مجبور بودیم با بنزین بریم بعد از آن با گاز رفتیم هنگام برگشت برادر زاده ام حساب کرد گفت تهران ۴۵ لیتر بنزین زدم و اگر از همین مسیر برگردیم به خانه برسیم ۱۰ لیتر هم تو باک داریم (داشته باشید استرس و نگرانی توی یک سفر تفریحی رو) اما متاسفانه بعد از بومهن بنزین تموم کردیم جمعه بعد از ظهر بود و ترافیک شدید و حسابی حالمون گرفته شد برادر زاده ام می گفت اون پمپ بنزینی که بنزین زده دفعه قبل هم که بنزین زده بود همینطوری شده بود یعنی بنزین کم آمده بود می گفت فکر می کنم پمپش هوا داشته باشد و همین امر باعث می شود مثلا بصورت واقعی ۳۵ لیتر بنزین بزنم اما پمپ ۴۵ لیتر بیاندازد(خوب اینو باید چیکار کنیم) با کلی نگرانی یک ظرف دستمون گرفتیم منم با ریش سفیدم از ماشینهای تو راهی درخواست بنزین می کردم (داشته باشید با چه خجالتی) هر کی یه حرف می زد و رد می شد یکی می گفت بگو یک لیتر خون بده اما بنزین نخواه   یالاخره هر کی یک چیزی می گفت اتفاقا باجناق بنده که کامیون داره داشت از اونجا رد می شد تا دیدمش انگار خدا کلی بهمون حال داد اونم تعجب کرد اومد جلو دو تا طناب برداشت و سر یکی از طنابها را به کامیون و سر دیگرش رو به وانت ما بست ( اون طناب دیگر رو دوباره گذاشت تو ماشین) گفت تا پمپ بنزین می برمتون (حالا داشته باشید ترافیک سنگینی که وجود داشت) بنده خدا هم تاکید کرد هر چند مدت خودتونو به من نشون بدهید که ببینمتون که یک موقع طناب پاره نشده باشد  ما هم خوشحال سوار ماشین شدیم و کامیون راه افتاد ده قدم نرفته طناب پاره شد کامیون رفت ما وسط ترافیک موندیم با زحمت وانتو کنار جاده کشوندیم اما کامیون  که متوجه پاره شدن طناب نشده بود رفت و البته اگر هم متوجه می شد بخاطر ترافیک نمی تونست برگرده  خوب برادر زاده با مزه من کلی سربسرم گذاشت می گفت عمو خودتو نشون بده یک موقع جا نمونی و می گفت باجناقت طناب پوسیده رو بسته بود و حسابی بازار غیبت گرم بود البته بازهم مجبور شدیم منو برادرزاده بامزه ام از ماشینهای تو راهی تقاضای بنزین کنیم اما در حالیکه هر کی رد می شد یه جوری می رسوند که هیچکس بنزین بهتون نمی ده یک نیسان جلوی ماشین ما ایستاد و با خوشرویی ظرف ما را گرفت  البته شیلنگ نداشت از یک ماشین دیگه شیلنگ هم گرفتیم و ایشان یک لیتر بدون گرفتن وجه (البته ما اصرار کردیم که حتی آزاد حساب کنیم )برای ما از ماشینش بنزین  کشید و داد به ما  می گفت خود منهم بنزین نداشتم از یک نفر ۳۰ لیتر قرض گرفتم چون کار واجبی تو بومهن داشتم کلی دعاش کردم  به برادرزاده ام گفتم ببین هنوز معرفت هست....  و در پایان سفر تفریحی و اقتصادیمان  راه ۳ ساعته رو ۷ ساعت طول کشید تا رسیدیم خونه ....


» حاج حسینی
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
اهالی ولنجک شما چه کردید که شهدا از شما روی گردانیدند!!!
سهمیه بنزین خودروهای شخصی را افزایش دهید

بازدیدهای امروز: 0  بازدید
بازدیدهای دیروز: 0  بازدید
مجموع بازدیدها: 1797  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

» اشتراک در خبرنامه «